داشتم فکر می‌کردم اگر یک نفر درباره‌ی "سیاه‌ترین کاری که در زندگی‌ام کرده‌ام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کرده‌ام؟ بارها سعی کرده‌ام برادر کوچک‌ترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکت‌های مدرسه دری وری نوشته‌ام؟ برای دوستانم سخنرانی‌های امید بخش کرده‌ام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد برده‌ام؟ حرف‌هایی زده‌ام که خودم هم باورشان نداشته‌ام؟ همین؟

همیشه سعی کرده‌ام "دختر خوب مامان" باشم و حالا نه تنها مامان، بلکه دختر خوب مامان هم از من متنفر است. در واقع قسمت "مامانش" خیلی برایم مهم نیست. ولی دختر خوب مامان گندش را درآورده. نمی‌دانم چرا باید در تمام سالهای زندگی‌ خودش را به مظلومیت زده باشد. حقیقتش را بخواهید می‌دانم. نمی‌خواهم بگویم. کسی که بگویم و بداند و بماند را پیدا نکرده‌ام. خیلی هم دیر نیست. سر جمع 18 سال بیشتر نگذشته. لعنت! چرا یک دهه هشتادی باید تصور کند که زندگی کردن شبیه قدیسه‌ها! قشنگ است؟! جواب این یکی را هم می‌دانم. اصلا من جواب همه‌ی سوال‌های خودم را می‌دانم. منتها مثل احمق‌ها دست روی دست گذاشته‌ام و منتظرم کسی پیدا شود که به طور اتفاقی او هم جواب سوال‌های مرا بداند.

پ.ن: منظور از "زندگی کردن مثل قدیسه ها" این است که نتوانستم کلمه‌ی مناسب تری پیدا کنم.
پ.ن2: به نظرتان کارم به کدام تیمارستان می‌کشد؟