توی این چند هفته به تمام وحشت‌های زندگیم فکر کردم. یادم میاد بار اولی که سعی کردم خودمو به آرامش دعوت کنم 11 سالم بود. برادر کوچیک‌ترم سرما خورده بود و مادرم برده بودش درمانگاه. بارون مییارید و رعد و برق، خشن‌ترین صداهایی که میتونست رو در میاورد. تمام یک ساعتی که بارون میبارید تنها بودم و از ترس می‌لرزیدم. اون یک ساعت آخرین باری شد که صدای رعد و برق برام آزاردهنده بود. تنها چیزی که از اون همه وحشت یادمه اینه که به خودم میگفتم:« آروم باش زهرا، این لحظه‌ها میگذره. یکم دیگه صبر کن. قول میدم درست میشه.»

از اون به بعد تقریبا همیشه موقع اضطراب به جریان رعد و برق فکر میکنم و به خودم میگم که: «دیدی اون گذشت؟ این بارم میگذره.» تو این چند روز یادم رفته بود که اینم قراره بگذره. غیر مراقبت، صبر و دعا کاری از دستم برنمیاد. امیدوارم خدا به هممون رحم و قدرت تفکر بده [ انگار که تا قبل این نداده بود!!] تا بتونیم مراقب خودمون و هم‌نوعامون باشیم.

پی‌نوشت: اینو گوش میدم و سعی میکنم خودمو یه زن 27 ساله تو دهه‌ی شصت میلادی تصور کنم که تایپیستِ روزنامه‌ست و توی یه آپارتمان 40 متری زندگی میکنه.

Sway-Dean Martin