امروز دوسال شد که ساکن این شهریم. غصه‌های قبلی رفتن و غصه‌های جدید جایگزین شدن. دقیقا دو ساله که فقط ۴۵ دقیقه همدیگه رو دیدیم. دیگه فقط از یک چیز نگرانم. عجل! به قول دوستی، نمیدونم چندتا اتفاق دیگه باید بیوفته تا احساساتم کاملا از بین بره و چیزی واسم مهم نباشه. به قول خودت این روزا همون روزاییه که همه با دوستاشون میگذرونن. ولی ما دوریم. راست راست راستش بقیه مسائل دیگه واسم مهم نیس. شهری که به دنیا اومدم. تا دو سال پیش زندگی کردم. فرهنگی که باهاش بزرگ شدم. امکانات. بلا بلا بلا... دنیا ارزش این صحبتا رو نداره. خیلی وقته که فقط یه غصه دارم. جوونیمونو با هم نمیگذرونیم. امسال هفتمین سالیه که میشناسیم همدیگه رو. شیشمین سالی که رفیق گرمابه گلستانیم. چند روز پیش برا صدرا میگفتم چیشد که در عرض دوماه جامو با سحر عوض کردم و شدم بغل دستیت. خندید. تعجب کرد. خودمم خندم گرفت. ولی مهم اینه که هیشکی تو این شیش سال نیومد جات. داریم جوون میشیم، نگ. دلم خیلی واست تنگ شده. به قول فلانی «ملالی نیست جز دوری شما».