شاید حالا دو سه سالی میشود که طرفدار فیلم و سریال‌های تخیلی و فانتزی نیستم. مخصوصا اگر آن وسط مسط‌ها کمی هم اوضاع رمانتیک شود. و حتی از همان اپیزود اول این سریال با تمام توان توی دلم غر میزدم. به عبارتی هیت واچر بودم. شاید هنوز هم باشم. و راستش اعتراض اصلی‌ام به نیشِ همیشه بازِ "آقای لوسیفر مورنینگ استار" بود. با آن لهجه‌ی بریتیشِ "همین حالا توی صورتم مشت بزنـ"ـش. بلا بلا بلا...

        امروز فصل 4 را هم تمام کردم. جای نفسگیری هم تمام شد. از کل 67 اپیزود یک چیز را یاد گرفتم: « عملکرد انسان در هر لحظه، بر اساس تصمیمات و تمایلات خودش است. شیطان بنده خدا -فرشته‌ی اسبق خدا- تقریبا بی تقصیر است. وظیفه‌ای که به او محول شده وسوسه کردن است. پس کاری که او میکند، صرفا انجام وظیفه‌ است. کسی که اینجا اختیار و قدرت تصمیم گیری دارد انسان است.»