دیشب فهمیدم افسردگی چیزی نیست که وقتی یه مدت حالت خوب باشه، بتونی رو رفتنش حساب کنی. تنها تفاوتی که ممکنه با دوران اوجش داشته باشه اینه که میره تو لایه‌های زیری‌ترِ ذهنت جاخوش میکنه. جلو چشمت نیست. اجازه داری از چیزای کوچیک لذت ببری و خودتو زنده و امیدوار نگه‌داری. من واقعا فک میکردم رفته. نمیدونم خودم اجازه دادم برگرده یا محیط. ولی دیشب شب ناامید کننده‌ای بود. مسلمان نشنود، کافر نبیند. انقد تموم شده تصور میکردم خودمو که حس میکردم ممکنه صبحو نبینم. ولی دیدم. ساعت 4:30. الان نمیدونم از خدا تشکر کنم یا از روح قدرتمندم که تونست شبو صبح کنه. حالا هرچی. هنوز نمیدونم چی تو سرم میگذره. هنوز نمیدونم قراره بیاریمش لایه‌های بالاتر یا قراره بذاریم همونجایی که هست بمونه. خدا (خدا؟) خدا کمکمون کنه.

      پی‌نوشت: خیلی سعی کردم این آهنگ رو دوس نداشته باشم و تلاشم بی‌معنی بود.

 

Requiem For A Dream