Hmm

      دیشب فهمیدم افسردگی چیزی نیست که وقتی یه مدت حالت خوب باشه، بتونی رو رفتنش حساب کنی. تنها تفاوتی که ممکنه با دوران اوجش داشته باشه اینه که میره تو لایه‌های زیری‌ترِ ذهنت جاخوش میکنه. جلو چشمت نیست. اجازه داری از چیزای کوچیک لذت ببری و خودتو زنده و امیدوار نگه‌داری. من واقعا فک میکردم رفته. نمیدونم خودم اجازه دادم برگرده یا محیط. ولی دیشب شب ناامید کننده‌ای بود. مسلمان نشنود، کافر نبیند. انقد تموم شده تصور میکردم خودمو که حس میکردم ممکنه صبحو نبینم. ولی دیدم. ساعت 4:30. الان نمیدونم از خدا تشکر کنم یا از روح قدرتمندم که تونست شبو صبح کنه. حالا هرچی. هنوز نمیدونم چی تو سرم میگذره. هنوز نمیدونم قراره بیاریمش لایه‌های بالاتر یا قراره بذاریم همونجایی که هست بمونه. خدا (خدا؟) خدا کمکمون کنه.

      پی‌نوشت: خیلی سعی کردم این آهنگ رو دوس نداشته باشم و تلاشم بی‌معنی بود.

 

Requiem For A Dream

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۳/مهر/۱۳۹۹

    بی‌ادب

    صدرا یازده سالشه. چد روزه باهاش حرف نمی‌زنم چون باهام بد صحبت کرد. امروز برای چندمین بار اومد جلو و پرسید آشتی میکنی؟ گفتم نه. بعد گفت خیلی خب ولی شاعر میگه:

    «شهریارا درس عشق خود روان   کینه‌توزان مکتب عرفان کنند»؛ 

    منم طبق معمول ژست من قرار نیس کم بیارم گرفتم و رو به مامانم گفتم: 

    «ادب از که آموختی؟ از بی‌ادبان. لقمان حکیم.»

    بعدش تا پنج دقیقه به شیرین زبونی خودم خندیدم. دلم می‌خواد باهاش آشتی کنما، ولی بی‌ادبه. اگه بخوام راست راستشو بگم، وقتی قهرم خودم بیشتر دلم تنگ میشه واسش، واسه اینکه با هر موضوع بیخودی میتونه سی دقیقه مداوم بخندونتم. باعث میشه مشکلات کاملا یادم بره. ولی بی‌ادبه. هوف. اگه بعدا بزرگ شدی و اینجا رو خوندی - که میدونم میخونی چون که خیلی فضولی- یادت باشه که خیلی دوستت دارم. ولی بی‌ادبی.

     

     

    پی‌نوشت: بیت اصلی  «شهریارا درس عشق خود روان   عارفان در مکتب عرفان کنند» هست. صدرا عوضش کرده بود.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۷/شهریور/۱۳۹۹

    خانه کاغذی

          تازه فهمیدم که وقتی میام اینجا فقط از فیلما میگم. انگار که برنامه‌ی دیگه‌ای تو زندگیم نداشته باشم. نچ نچ نچ. La Casa De Papel رو دیدم. پشیمونم چون باعث شد سلیقم تو فیلم دیدن دویست پله بهتر بشه و آب دوغ خیاری دیدن، برام سخت‌تر بشه. یادم نمیاد آخرین باری که فیلم دیدم و تا این حد مجذوب شدم کی بود. شاید از Call Me By Your Name هم خیلی لذت بردم ولی این سریال توصیف ناپذیره. نمیدونم تو اسپانیا چیکار میکنن ولی میدونم که با دانش قبلیم درباره این کشور اصلا انتظار چنین چیزی رو نداشتم. البته با دانش قبلیمم عاشق زبان و فرهنگشون و البته رقصشون و همچنین... بودم. ولی خب الان بیشتر شوکه‌ام. بیشتر نمی‌تونم توضیح بدم. درکل بهترین سریال جدی‌ای بود که تو زندگیم دیدم. 

    اگه بخوام یه یادداشت از این روزا برای آیندم بذارم، وضعیتم مثل آرامشای قبل طوفان تو سریاله. تنها کاری که باید بکنم اینه که مثل پروفسور شونصد و شصت و شیش تا نقشه‌ی بک آپ داشته باشم. موقع شکست ناامید بشم ولی اشکامو پاک کنم و طرح پلن جدیدو بریزم. مطمئنم زندگیم نمیتونه سخت‌تر از سرقت بانک مرکزی اسپانیا باشه. ینی امیدوارم که نباشه. معلومه که نمیشه.

     

    پ.ن: یه عکس از پدرو آلونسو سیو کرده بودم تا اینجا از وجناتش بگم ولی الان دیگه سرم درد میکنه. خدافظ.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۴/شهریور/۱۳۹۹

    ریچل

    حس ریچل تو فرندزو دارم زمانی که وارد دنیای واقعی شد و فهمید برای زندگی تو دنیای واقعی باید سختیا رو تجربه کنه.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۴/شهریور/۱۳۹۹

    درد مشترک

              خیلی موقع‌ها چیزایی که میبینم و میشنوم آزارم میدن. ولی هدف جدیدم اینه: هیچ آدمی بد نیست. فقط خوبیاشو واسه چیزهایی/کسایی که خودش میخواد، نگه‌میداره. خیلی هم اوضاع بدی نیست. مهم اینه که موقع مردن، چرتکه انداخته باشی که چندبار دل شکستی. فارغ از هر دین و آیینی. 

    +این وضعیتی که پیش اومده، از ب بسم‌الله‌ش غصه‌س.

     

    محسن نامجو - درد مشترک

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۳۰/تیر/۱۳۹۹

    برای دکتر، تمام خاطراتمان و برای این دو سال

          امروز دوسال شد که ساکن این شهریم. غصه‌های قبلی رفتن و غصه‌های جدید جایگزین شدن. دقیقا دو ساله که فقط ۴۵ دقیقه همدیگه رو دیدیم. دیگه فقط از یک چیز نگرانم. عجل! به قول دوستی، نمیدونم چندتا اتفاق دیگه باید بیوفته تا احساساتم کاملا از بین بره و چیزی واسم مهم نباشه. به قول خودت این روزا همون روزاییه که همه با دوستاشون میگذرونن. ولی ما دوریم. راست راست راستش بقیه مسائل دیگه واسم مهم نیس. شهری که به دنیا اومدم. تا دو سال پیش زندگی کردم. فرهنگی که باهاش بزرگ شدم. امکانات. بلا بلا بلا... دنیا ارزش این صحبتا رو نداره. خیلی وقته که فقط یه غصه دارم. جوونیمونو با هم نمیگذرونیم. امسال هفتمین سالیه که میشناسیم همدیگه رو. شیشمین سالی که رفیق گرمابه گلستانیم. چند روز پیش برا صدرا میگفتم چیشد که در عرض دوماه جامو با سحر عوض کردم و شدم بغل دستیت. خندید. تعجب کرد. خودمم خندم گرفت. ولی مهم اینه که هیشکی تو این شیش سال نیومد جات. داریم جوون میشیم، نگ. دلم خیلی واست تنگ شده. به قول فلانی «ملالی نیست جز دوری شما».

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۲/تیر/۱۳۹۹

    ای گل بر اشک خونینم بخند

          از این که آدم مهربونی نیستم غصه میخورم. ازینکه مدام قضاوت میکنم و واکنش نشون میدم. ازین که به ظاهر رفتار آدما اهمیت میدم و در اصل سخاوتمند نیستم. چقد حیف. دلم میخواد آدم مهربونی باشم.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۱/تیر/۱۳۹۹

    میحانه میحانه، غابَت شَمِِسنَا الحِلو ما جانَه..

          اولین بار پارسال تابستون تو ماشین مربی رانندگیم شنیدم. خیلیم خوشم اومد چون که خب، قری بود. امروز داشتم آهنگای پوشه آخریه رو بالا پایین میکردم که اینو دیدم و پلیش کردم. یکم بعدم کنجکاو شدم ببینم چی میگه؛ پس سرچ کردم.

     

     

    گفته می شود که این ترانه را زنی از کوفه به نام "وشله بنت اجریو" سروده است. این دختر مردی از اهالی حله را دوست داشته است. اسم او عبدالله یا از این قبیل بوده و این مرد کشتی بادبانی داشته که با آن حبوبات، حیوانات و ... حمل و نقل می کرده است. مرد صدای زیبایی داشت و خوش کلام و خوش معاشرت بود و صدای آوازش مردم را به خود جلب می کرد. مردم کنار ساحل می‌ایستادند و به صدایش گوش می دادند و بدین صورت داستان عاشقانه‌ای بین او و وشله شکل گرفت. "میحانه هنیدی" دوست وشله و تنها کسی که در ابتدای کار از این راز خبر داشت او را تشویق می کرد که [قضیه‌‌‌‌ را برای مرد مورد علاقه اش] فاش کند. ولی وشله با وجود اینکه می‌دانست آن مرد هم دوستش دارد، از اینکه دیگران بفهمند واهمه داشت.

     آن مرد بر اثر حادثه‌ای فوت میکند و زن بسیار از مرگش غمگین می شود. یک روز وشله کنار دوستش میحانه نشسته بود و ظرف ها را می شست. ناگهان کشتی‌ای که عشقش با آن کار می کرد به آرامی [بدون شنیدن آواز او] رد شد [و باعث شد] خاطراتشان تازه شود که او را ناراحت کرد. پس رو به دوستش میحانه کرد و [چون] خورشید داشت غروب می کرد، خواند:

    «میحانه، غابت شمسنا الحلو ما جانه..»

    آفتاب ما غروب کرد و زیبا روی ما نیامد*

     

     

      *ترجمه واژه به واژه‌ تقریبا جور دیگه معنی میده ولی اکثرا چنین چیزی نوشتن.

     + از اینجا .

     + حیک - مهدی یراحی

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۷/خرداد/۱۳۹۹

    77. اون چند روزی که دوباره ترسیده بودم

             با دیشب، الان شیش روزه که هر شب خواب عجیب و غریب و حتی ترسناک! می‌بینم. چهار روز اول کاملا ترسیده بودم و دیروز بهتر شدم. امروز هم کلا بیخیال شدم. هنوز یکم بهم (به هم؟) ریخته‌ام ولی دیگه اهمیت نمیدم. اول هفته [پیش] اون قدر نگران بودم که فرندزو برای بار سوم شروع کردم. و الان اَوَلای فصل سومم. راستی چرا بعضی‌ها به فصل میگن سیزن؟ آدم یاد نون بغ‌بغی با مغبا میوفته.

             جدیدا سعی میکنم عیبامو بپذیرم تا بتونم خودمو بهتر بشناسم. دنیا عجب جای باحالیه. دارم یاد میگیرم واسه چیزایی که به من مربوط نیس حرص نخورم. زندگی راحت‌تر میشه. آدم هزار و یک موقعیت برای بهتر شدن داره. و واقعا میشه که راکد نباشه و پیشرفت کنه. تنها شرطشم مقاومت نکردنه. از هفته‌ی پیش گیر دادم به اندی. خوشکِلا باید برقصن، بلا، دختر ایرونی، آره، حنا. حتی تولد. کاملا واضحه که برا پرت کردن حواسم تقلا می‌کردم:/ 

             راستی ازدواجِ یه دوست نزدیک خیلی دلگیره. حس میکنم پریسا رو برا همیشه از دست دادم. واقعیتم همینه. خانواده برای آدم خانواده‌دوست اولویت داره. من همین الانشم خانواده اولویتمه. البته اینکه آپشن سرگرم‌کننده‌ی خاصی ندارم هم بی‌تاثیر نیست=))

             احساس می‌کنم یه چندلر* تو وجودم دارم. مدام با کنایه و شوخی حرف میزنم و حتی گاهی فشار کنایه‌ها به مغزم تو یک لحظه، خارج از تحمله. میدونم واضح نگفتم. مهم نیست. اگه لازم شد بعدا توضیح میدم. 

             از اندی میگفتم؛ دارم میرم یه صفحه واسه لیریکای* مورد علاقه‌م درست کنم و حتما حتما حتما از کُورِس‌ـای تکرار نشدنی اندی هم استفاده میکنم.(جدی میگم:||| )

    فعلا همین.
     

     

        *چندلر: از شخصیت‌های اصلی سریال فرندز که ویژگی بارزش کنایه‌آمیز صحبت کردن می‌باشد.

        *احساس میکنم نباید بگم لیریک. ولی خب چی بگم؟ متن‌آهنگ:/؟

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۴/خرداد/۱۳۹۹

    cry me a river

    یه حسی مثل وقتی که کریستین [لیدی برد] تو مهمونی می‌چرخید و جاستین تیمبرلیک کرای می اِ ریور میخوند.

     

    Cry me a river-JustinTimberlake

     

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۲/خرداد/۱۳۹۹

    چشمهایش، چشمهایشان ۲

                  التیام یک زخم. برطرف کردن یک آزردگی. امیدی از یک رهگذر. نمیدانم چه‌ به سر خانواده‌هایشان آمد. اما همین حالا به ذهنم رسید که اگر مُرده بودند بعد از چند ماه با این همه دغدغه‌ی بزرگ و کوچک در خیال من این‌قدر زنده به‌نظر نمیرسیدند. یادشان تا ابد در قلب ما‌ می‌ماند. مُرده‌ها هستند که فراموش میشوند. خواهرها و بردارها و همسران و فرزندانی که پرپر شدنشان قلبمان را فشرد و کاممان را تلخ کرد، تا ابد در خاطرمان خواهند ماند. “زنده” خواهند ماند.

     

     

           مربوط به چشمهایش، چشمهایشان

     

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲/خرداد/۱۳۹۹

    لوسیفر، ستاره‌ی صبح

     

                 شاید حالا دو سه سالی میشود که طرفدار فیلم و سریال‌های تخیلی و فانتزی نیستم. مخصوصا اگر آن وسط مسط‌ها کمی هم اوضاع رمانتیک شود. و حتی از همان اپیزود اول این سریال با تمام توان توی دلم غر میزدم. به عبارتی هیت واچر بودم. شاید هنوز هم باشم. و راستش اعتراض اصلی‌ام به نیشِ همیشه بازِ "آقای لوسیفر مورنینگ استار" بود. با آن لهجه‌ی بریتیشِ "همین حالا توی صورتم مشت بزنـ"ـش. بلا بلا بلا...

            امروز فصل 4 را هم تمام کردم. جای نفسگیری هم تمام شد. از کل 67 اپیزود یک چیز را یاد گرفتم: « عملکرد انسان در هر لحظه، بر اساس تصمیمات و تمایلات خودش است. شیطان بنده خدا -فرشته‌ی اسبق خدا- تقریبا بی تقصیر است. وظیفه‌ای که به او محول شده وسوسه کردن است. پس کاری که او میکند، صرفا انجام وظیفه‌ است. کسی که اینجا اختیار و قدرت تصمیم گیری دارد انسان است.»

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱/ارديبهشت/۱۳۹۹

    تُنسی کمصرع طائرٍ

    زنهار تا توانی اهل نظر میازار

    دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده..

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۴/فروردين/۱۳۹۹

    Jojo Rabbit

    این که من با جوجو ربیت گریه کردم و به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم خیلی عجیبه؟

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۹/فروردين/۱۳۹۹

    چشمهایش، چشمهایشان

    حتی نمیدانم چند روز و چند ماه از قضیه‌ی خطای غیرانسانی گذشته است. اما درگیر مسئله‌ای شده‌ام که نمی‌دانم راه حلش چیست. این روزها هربار آهنگ عاشقانه‌ای میشنوم، متن عاشقانه‌ای میخوانم، فکر عاشقانه‌ای می‌کنم، چهره‌های آن دو مسافر جوان هواپیما جلوی چشمانم نقش می‌بندد. پونه گرجی و آرش‌ پورضرابی. همین حالا هم که مینویسم چشمانم خیس است. چشم‌هایشان؛ نگاهشان؛ لبخندشان؛ از یادم نمی‌رود. دنیا چجور جایی است؟ جایی که آدم‌های مثل آنها بیایند، تلاش کنند، حتی عاشق شوند و بعد، فقط کمی بعد، بمیرند؟ ارزش زندگی دقیقا در چیست؟ قلبم تند می‌زند و غصه دارم. شبها برای آرامش روحشان و صبر خانواده‌هایشان دعا میکنم. می‌دانم به زودی فراموش خواهم کرد اما در حال حاضر، نمی‌دانم با ناراحتی خودم چه کنم.

    پی‌نوشت: لازم بود بنویسم تا دست کم یکبار خارج از ذهنم بهش نگاه کنم. متاسفانه از بیرون هم همون‌ اندازه دردناکه..

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۹/اسفند/۱۳۹۸

    آرامش هنگام طوفان

    توی این چند هفته به تمام وحشت‌های زندگیم فکر کردم. یادم میاد بار اولی که سعی کردم خودمو به آرامش دعوت کنم 11 سالم بود. برادر کوچیک‌ترم سرما خورده بود و مادرم برده بودش درمانگاه. بارون مییارید و رعد و برق، خشن‌ترین صداهایی که میتونست رو در میاورد. تمام یک ساعتی که بارون میبارید تنها بودم و از ترس می‌لرزیدم. اون یک ساعت آخرین باری شد که صدای رعد و برق برام آزاردهنده بود. تنها چیزی که از اون همه وحشت یادمه اینه که به خودم میگفتم:« آروم باش زهرا، این لحظه‌ها میگذره. یکم دیگه صبر کن. قول میدم درست میشه.»

    از اون به بعد تقریبا همیشه موقع اضطراب به جریان رعد و برق فکر میکنم و به خودم میگم که: «دیدی اون گذشت؟ این بارم میگذره.» تو این چند روز یادم رفته بود که اینم قراره بگذره. غیر مراقبت، صبر و دعا کاری از دستم برنمیاد. امیدوارم خدا به هممون رحم و قدرت تفکر بده [ انگار که تا قبل این نداده بود!!] تا بتونیم مراقب خودمون و هم‌نوعامون باشیم.

    پی‌نوشت: اینو گوش میدم و سعی میکنم خودمو یه زن 27 ساله تو دهه‌ی شصت میلادی تصور کنم که تایپیستِ روزنامه‌ست و توی یه آپارتمان 40 متری زندگی میکنه.

    Sway-Dean Martin

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۰/اسفند/۱۳۹۸

    حتی اگه بمیرمم، فکرت نمیره از سرم..

          نچ نچ نچ. باورم نمیشه بازم افتادم رو مود کابوس دیدن. از آخرین باری که این حالو داشتم دست کم چاهار سال میگذره. وقت ندارم براش غصه بخورم. ترجیح میدم فقط کاری رو انجام بدم که سرگرمم کنه. فکر نمیکنم وقتی که برام مونده انقدری باشه که دلم بخواد درست حسابی بشینم تار و پود روحم رو از هم جدا کنم و دهن خودمو باهاش آسفالت کنم. همینه.

    پی‌نوشت: یو بِتِر لِت می بریث، مَــن!

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۸/دی/۱۳۹۸

    !Shareef don't like it

    Strummer was inspired by a news report about Iranians who were flogged for owning disco albums when he wrote these lyrics about an Arab ruler (the Shareef) who banned music. In 1979, Iranian leader Ayatollah Khomeini actually did ban all music from radio and television, saying ''it’s no different from opium

    In this song, the Shareef’s ban is defied by the citizens (and even his own air force)

       

     

         از چند روز پیش بدجور به این آهنگ علاقمند شدم. اول ریتمش و بعد چندتا کلمه‌ی شرقی‌ای که ازش متوجه شدم. امروز خواستم دربارۀ تاریخچه‌ش بدونم. سرچ کردم و متوجه شدم یه جورایی واکنشی و انتقادیه. ویدیوش برخلاف خود آهنگ خیلی دهه هشتادی (میلادی) می‌نمایه.

    منبع : Genius

     

     

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۰/دی/۱۳۹۸

    احساس غیرقابل توصیف

                                                    

           چندوقت پیش یه سری آهنگ دانلود کردم از کالکشن بهترین‌های دهه‌ی هشتاد یکی از سایتا. هیچوقت بیلی جین رو با دقت گوش نداده بودم. بیلی جین و چندتا آهنگ دیگه. یه حس عجیب و غالبا دوست‌داشتنیه. انگار نشنیده میدونم چی‌میخواد بگه. خلاصه که فهمیدم اسمش آنمویاس. 

    +بیلی جین، راک این د کزبا، توی سُلجر، فِیث، مِینیَک، آی وانا دنس ویت سام بادی.

     

     

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۸/دی/۱۳۹۸

    سفر 15 دقیقه‌ای با چشمان بردلی کوپر

    چند روز پیش باید تا یکی از خیابان‌های اطراف میدان بوعلی می‌رفتم. به گمانم 5 دقیقه صبر کردم اما در آن ساعت از روز اسنپی گیرم نیامد. به ناچار مسافت کوتاهی را پیاده رفتم و منتظر تاکسی شدم. در صندلی عقب بین دو خانم جوان و میانسال جا گرفتم و بعد از پرداخت کرایه نگاهی به آیینۀ ماشین انداختم. چشمهای بردلی کوپر را میشد از آینه دید. راننده تاکسی کمی جوان‌تر از او به نظر می‌آمد. چین و چروکهای اطراف چشمش هم به مراتب کم‌تر بود. آنقدر از دیدن چشمهایش متعجب شده بودم که برای دیدن باقی اجزاء صورتش تلاشی نکردم. و راستش تمایلی هم برای دیدن نداشتم. 

    پی‌نوشت: من علاقه‌ای به زل زدن به صورت آدمها ندارم و اگر کسی را خیره نگاه کنم معذب و آشفته می‌شوم اما شباهت چشمهای این آقا مرا شگفت‌زده کرد.
    پی‌نوشت: میدان بوعلی، جایی که آرامگاه بوعلی در مرکز آن است و اگر از من بپرسید، امیدوار کننده‌ترین میدان این شهر است.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱/دی/۱۳۹۸

    یک ستاره در قلب من خاموش شد

         وقتی آدم ستاره‌ای از قلبش را از دست می‌دهد خیلی آرام‌تر می‌شود. آرام شدن نه به معنای آرامش. به معنی دست کشیدن. تامل کردن. تاملی که برای مدتی طولانی با آدم بماند. ساعت‌هایی که با خودش فکر کند ستاره‌ام برای چه خاموش شد؟ دست کوتاهِ من بود یا [به قول آنها] دستِ بلند سرنوشت؟ حالا بدون ستاره چگونه باید گذراند؟ آیا ستاره‌ام اصلا ستاره بود؟ یا قلبم درخششی از دوردست دریافت کرده و تصور می‌کرد مانند بقیه درخشش‌ها، به خاطر یک ستاره است؟ به نظر می‌آید اصل ماجرا همین باشد. یک دوراهی چالش برانگیز. وقتی پرتویی به قلب آدم می‌رسد می‌بایست برایش یک ستاره‌ی شماتیک روشن کرد؟ و تا روزی که خاموش شود به خاطرش شاد بود؟ یا اصلا به ستاره‌ها فکر نکرد؟ تا زمانی که پرتو نزدیک شود و با دست‌های خودش ستاره‌اش را روشن کند؟

     

         می‌گفت آرام شدن نه به معنای آرامش، اما مگر آرامش می‌تواند غیر از آرام شدن باشد؟ یک احساس امنیت. ذهنی که تنش نداشته باشد. قلبی که آرام و منظم بزند. ستاره‌ای خاموش شده و تامل در من نزدیک به وقوع است. تاملی که آرامش - با تعریفی که من دارم - و آرامش - با تعریفی که او داشت - را با خود همراه کرده‌ است.

     

     

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۶/آذر/۱۳۹۸

    !..You look so Seattle, but you feel so LA

    خییییلی دلم میخواد کل Greatest Hits ِ فال اوت بویو بریزم تو گوشیم ولی گوشیم می‌ترکه:(

    +[بشنویم]

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۵/آذر/۱۳۹۸

    !Disenchantment

     

       بین ریک اند مورتی و دیس‌اِنچنتمِنت، من قطعا دیس‌اِنچنتمِنتو انتخاب میکنم! 

       یکم معنی، یکم خوشگذرونی، یکم خندیدن بدون اینکه کاملا چندشت بشه:/

       +لوسی (لوسیفره مثلا! - جیفِ بالا) شخصیت مورد علاقه‌ی منه.

       بین (دختره) پررنگ‌ترین نقشو داره اما لوسی واقعا سرگرم کننده‌س^-^

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۳/آذر/۱۳۹۸

    مرا به اسم خودت صدا بزن

    call me by your name رو دیدم. چه حالی ازم گرفته شد. جدا از موضوع اصلی، فضاش منو دیوانه کرد. گرما. سرسبزی. شنا توی رودخونه. چهره‌ی اُلیُو شبیه مجسمه‌های یوناییه. برای خودم جالب بود که این بار شخصیت "تاپ" مورد علاقه‌م نبود. هردو چهره برا نقششون عالی انتخاب شده‌ن. بازیگر اُلیوِر به نظر واقعا از همون دهه‌ - 80 میلادی - فرار کرده و اومده! همون‌قدر خوش‌حال. همون‌قدر بی‌تفاوت. همون‌قدر نچسب [اوپس..]. خلاصه که قشنگ بود.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۳۰/آبان/۱۳۹۸

    ای هیچ از برای هیچ بر هیچ مپیچ..

    هیچ. کارهای روزمره را انجام میدهم. وقتی که حواسم نیست همه‌چیز عادی و حتی بامزه‌! است. حواسم که از حواس‌پرتی‌ها پرت میشود دوباره همه‌چیز دل‌تنگ کننده به نظر می‌رسد. بیلی آیلیش چگونه توانسته موقع خواندن آهنگ‌هایش خودش را جمع جور کند و هربار زار نزند؟

    پی‌نوشت: من به دلتنگی مفرط دچار شده‌ام.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۸/آبان/۱۳۹۸

    Listen before I go

    Take me to the rooftop

    I wanna see the world when I stop breathing

    Turnin' blue

    Tell me love is endless, don't be so pretentious

    Leave me like you do

    ***

    Taste me, the salty tears on my cheek

    That's what a year-long headache does to you

    I'm not okay, I feel so scattered

    Don't say I'm all that matters

    Leave me, déjà vu

     

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۸/آبان/۱۳۹۸

    .knock knock

    داشتم فکر می‌کردم اگر یک نفر درباره‌ی "سیاه‌ترین کاری که در زندگی‌ام کرده‌ام" بپرسد، چه جواب میدهم؟ پشت سر آشناهایی که به یک ورم هم نبودند غیبت کرده‌ام؟ بارها سعی کرده‌ام برادر کوچک‌ترم را از سرم باز کنم؟ روی نیمکت‌های مدرسه دری وری نوشته‌ام؟ برای دوستانم سخنرانی‌های امید بخش کرده‌ام و بلافاصله تمام چرندیاتم را از یاد برده‌ام؟ حرف‌هایی زده‌ام که خودم هم باورشان نداشته‌ام؟ همین؟

    همیشه سعی کرده‌ام "دختر خوب مامان" باشم و حالا نه تنها مامان، بلکه دختر خوب مامان هم از من متنفر است. در واقع قسمت "مامانش" خیلی برایم مهم نیست. ولی دختر خوب مامان گندش را درآورده. نمی‌دانم چرا باید در تمام سالهای زندگی‌ خودش را به مظلومیت زده باشد. حقیقتش را بخواهید می‌دانم. نمی‌خواهم بگویم. کسی که بگویم و بداند و بماند را پیدا نکرده‌ام. خیلی هم دیر نیست. سر جمع 18 سال بیشتر نگذشته. لعنت! چرا یک دهه هشتادی باید تصور کند که زندگی کردن شبیه قدیسه‌ها! قشنگ است؟! جواب این یکی را هم می‌دانم. اصلا من جواب همه‌ی سوال‌های خودم را می‌دانم. منتها مثل احمق‌ها دست روی دست گذاشته‌ام و منتظرم کسی پیدا شود که به طور اتفاقی او هم جواب سوال‌های مرا بداند.

    پ.ن: منظور از "زندگی کردن مثل قدیسه ها" این است که نتوانستم کلمه‌ی مناسب تری پیدا کنم.
    پ.ن2: به نظرتان کارم به کدام تیمارستان می‌کشد؟

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۶/مهر/۱۳۹۸

    Norman Fu*cking Rockwell

     Released: August 30,2019

     

    یه جاهاییش تکراره، یه جاهاییش [میگن] فالشه، ولی خیلی دوست داشتنیه.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۱/مهر/۱۳۹۸

    خود واقعی‌اش را نشان می‌دهد.

    تمرکز ندارم. کلی فکر تو سرم چرخ میخوره. نمی‌دونم از کجا شروع کنم. فک کنم روزایی که فکرم درگیر خودمه خوش‌اخلاق میشم. مثل وقتایی که صبح زود بیدار شم. مثل وقتایی که لازمه برم یه گوشه یواشکی گریه کنم. یه جمع کردن و رفتنِ شمرده لازم دارم. تاثیرگذار. خیلی چیزا رو نمیشه تغییر داد. نه که امید نداشته باشم. فقط مطمئنم که نمیشه. کسی قرار نیست بهم بگه، ولی بالاخره خودم باید بفهمم چی میخوام؟ دلم می‌خواد این یکی آهنگ بی‌تربیتیا رو آپلود کنم ولی نمیشه. هوف.

     

     

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۱/مهر/۱۳۹۸

    آن یارو راست میگوید(؟)

    آن یارو توی صفحه‌ی مشاوره‌اش می‌گوید "بچه آوردن" مثل جنایت است. وقتی که یک انسان را به زندگی‌ در این دنیا دعوت می‌کنید جنایتکار و نابخشودنی هستید. یک وجود را به ذلت می‌کشانید. مجبورش می‌کنید در فلاکت و عذاب دست و پا بزند. چه میدانم. من تا حالا فکر می‌کردم زندگی یک هدیه است. یک جعبه‌ی که دورش روبان بسته‌اند و هرچقدر تکانش بدهی نمی‌توانی بفهمی داخلش چیست. هنوز هم این‌طور فکر می‌کنم. اما دقیق نمی‌دانم از پیش باختن، باختن بدتری است یا امید واهی داشتن. از این همه شک و شبهه هم بدم می‌آید.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۸/مهر/۱۳۹۸
    من که مشغولم به کار دل
    چه تدبیری مرا
    خلق اگر با من نمیجوشد
    چه تاثیری مرا..؟

    [۷/فروردین/۱۳۹۷]
    🎭هایلایت