مامان بعدِ پنج روز برگشت خونه.
اداره کردن خونه خیلی سخت نیس،اما وقتگیره.در ضمن پر واضحه که من غیر خودم حوصله هیچکسُ ندارم و مسلما مثل مامان ناز کسی رو برای غذا خوردن نمیکشم.حالا که مامان برگشته،من،طبق معمول حوصلهٔ جو صمیمی خانواده رو ندارم و اومدم تو اتاق که بخوآبم.ملافه رو تا گردنم بالا کشیدم،جواب دایرکت رفیقمو دادم و به سقف خیره شدم تا خوآبم ببره.
پ.ن:همسایهٔ دیوار به دیوار-ساختمان بقلی- تولد گرفتن.
پ.ن۲:تو حیاطن و من،از پنجره اتاقم صدای موزیک رِ واضح و رسا دارم.
پ.ن۳:با ملافهای که تا روی گردنم کشیدم با"هماهنگـ"ـه سامی بیگی و "دلکم دلبرکم" در حال اشک ریختنم.
پ.ن۳:برا اون یکی دوستم نوشتم«برای هرکسی،یه جای این دنیا [بالاخره] گشایش هست؛همین که مطمئن باشی امروزم میگذره کافیه».