زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده..
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده..
حتی نمیدانم چند روز و چند ماه از قضیهی خطای غیرانسانی گذشته است. اما درگیر مسئلهای شدهام که نمیدانم راه حلش چیست. این روزها هربار آهنگ عاشقانهای میشنوم، متن عاشقانهای میخوانم، فکر عاشقانهای میکنم، چهرههای آن دو مسافر جوان هواپیما جلوی چشمانم نقش میبندد. پونه گرجی و آرش پورضرابی. همین حالا هم که مینویسم چشمانم خیس است. چشمهایشان؛ نگاهشان؛ لبخندشان؛ از یادم نمیرود. دنیا چجور جایی است؟ جایی که آدمهای مثل آنها بیایند، تلاش کنند، حتی عاشق شوند و بعد، فقط کمی بعد، بمیرند؟ ارزش زندگی دقیقا در چیست؟ قلبم تند میزند و غصه دارم. شبها برای آرامش روحشان و صبر خانوادههایشان دعا میکنم. میدانم به زودی فراموش خواهم کرد اما در حال حاضر، نمیدانم با ناراحتی خودم چه کنم.
پینوشت: لازم بود بنویسم تا دست کم یکبار خارج از ذهنم بهش نگاه کنم. متاسفانه از بیرون هم همون اندازه دردناکه..
وقتی آدم ستارهای از قلبش را از دست میدهد خیلی آرامتر میشود. آرام شدن نه به معنای آرامش. به معنی دست کشیدن. تامل کردن. تاملی که برای مدتی طولانی با آدم بماند. ساعتهایی که با خودش فکر کند ستارهام برای چه خاموش شد؟ دست کوتاهِ من بود یا [به قول آنها] دستِ بلند سرنوشت؟ حالا بدون ستاره چگونه باید گذراند؟ آیا ستارهام اصلا ستاره بود؟ یا قلبم درخششی از دوردست دریافت کرده و تصور میکرد مانند بقیه درخششها، به خاطر یک ستاره است؟ به نظر میآید اصل ماجرا همین باشد. یک دوراهی چالش برانگیز. وقتی پرتویی به قلب آدم میرسد میبایست برایش یک ستارهی شماتیک روشن کرد؟ و تا روزی که خاموش شود به خاطرش شاد بود؟ یا اصلا به ستارهها فکر نکرد؟ تا زمانی که پرتو نزدیک شود و با دستهای خودش ستارهاش را روشن کند؟
میگفت آرام شدن نه به معنای آرامش، اما مگر آرامش میتواند غیر از آرام شدن باشد؟ یک احساس امنیت. ذهنی که تنش نداشته باشد. قلبی که آرام و منظم بزند. ستارهای خاموش شده و تامل در من نزدیک به وقوع است. تاملی که آرامش - با تعریفی که من دارم - و آرامش - با تعریفی که او داشت - را با خود همراه کرده است.