صدرا یازده سالشه. چد روزه باهاش حرف نمیزنم چون باهام بد صحبت کرد. امروز برای چندمین بار اومد جلو و پرسید آشتی میکنی؟ گفتم نه. بعد گفت خیلی خب ولی شاعر میگه:
«شهریارا درس عشق خود روان کینهتوزان مکتب عرفان کنند»؛
منم طبق معمول ژست من قرار نیس کم بیارم گرفتم و رو به مامانم گفتم:
«ادب از که آموختی؟ از بیادبان. لقمان حکیم.»
بعدش تا پنج دقیقه به شیرین زبونی خودم خندیدم. دلم میخواد باهاش آشتی کنما، ولی بیادبه. اگه بخوام راست راستشو بگم، وقتی قهرم خودم بیشتر دلم تنگ میشه واسش، واسه اینکه با هر موضوع بیخودی میتونه سی دقیقه مداوم بخندونتم. باعث میشه مشکلات کاملا یادم بره. ولی بیادبه. هوف. اگه بعدا بزرگ شدی و اینجا رو خوندی - که میدونم میخونی چون که خیلی فضولی- یادت باشه که خیلی دوستت دارم. ولی بیادبی.
پینوشت: بیت اصلی «شهریارا درس عشق خود روان عارفان در مکتب عرفان کنند» هست. صدرا عوضش کرده بود.