امروز صبح از وقتی چشمامُ باز کردم این آهنگه تو مغزم پخش شده.آخرین باری که شنیدمش نزدیک دو سال پیش بود.اصن نمیفهمم چی میگه،یادمه اون موقع هم از ریتمش خوشم اومده بود.از صبح دارم یه سری اصواتِ نامفهوم از خودم در میارم:|
زیدآن شوخیش گرفته یا چی؟:)
+درسته اون تیم ملیشه،ولی آخه اینم رئاله:(
موقعیت۱
-الو؟
+سلام
-سلام
+خوآب بودی؟
-بله!؟
+خواب بودی؟
-شما؟
+جُدا!
-[هنگ کردن،پردازش،خنده]من خوآهرشم،الان میگم خودش بیاد.
موقعیت۲
فامیلیِ مسآفر را "گوگول آبادی" در نظر بگیرید:دی
-الو؟
+سلام،شما خوآهرِ گوگول آبادی هستی؟
-[وقتی من خودِ گوگول آبادیَم،چطور میتونم خوآهرشم باشم؟!اوه،،شاید منظورش اخویه..]بفرمایید؟
+بْلا بْلا بْلا...
...
پ.ن:اخوی توی خآنه مدام از "جُدا" حرف میزند.فامیلیِ جُدا،جداخانی است.جداخانی دوست اخوی است.
پ.ن۲:من فکر میکردم ما آخرین نسلِ "با فامیلی صدا زدن" بودیم!
دیدم ذهنم جمع نمیشه،پآشدم اتاقُ جمع کردم.به شدت خواستار جدا شدن اتاقم از اخوی هستم.اخوی داشتن چیزِ عجیبیـه.دوسش دارم،اما نمیتونم ۴۵ دیقه مداوم تحملش کنم!خدا به من صبر بده،به اونم نمیدونم چی بده،ولی آخر عاقبتمونُ بخیر کنه.
داشتم به این فکر میکردم که وضعیت من تو روزِ اولـ[م] بدتره یا وضعیت الانِ بهآر:))
آیا عادلانس که من آدرسِ وبلاگِ [سه تا] قبلیمُ یادم نمیاد؟
هرچی تو آرشیو میگردم میگه همچین آدرسی اصن وجود نداره.آخه آدرس دیگه یادم نمیاد من:|
چند وقت پیش یه نفر میگفت «ما مسئول دوست داشتنـای دیگران نیستیم.»
اول این که اینکار میتونه چند تا دلیل داشته باشه؛اول اینکه شاید خودمون یکی دیگه رو دوست داشته باشیم؛ینی این حسی که یه نفر از طرف ما میخواد رو به کسه دیگهای داشته بآشیم و بخوایم که این حسو از کسه دیگهای بگیریم.
دوم اینکه طوری که حتی خودمون نتونیم بیانش کنیم با فرد مورد نظر جور نباشیم و حتی گاهی بین خودمون و او انقدر فاصله - یا به بیان بهتر تفاوت - ببینیم که حتی نخوایم به دوست داشتنش و دوست داشته شدن از طرفش فکر کنیم.
سوم اینکه بدون دلیل نخوایمش! ساعتها فکر کنیم،تمام زوایای شخصیتشو پیش خودمون بالا و پایین کنیم،متوجه خوبیاش باشیم اما بازم دلمون نخواد که نخواد.
نه اینکه دوست داشتن و نرسیدن سخت نباشهها،سخته،احتمالا خیلیم سخته.اما به نظرم عذاب وجدانی که آدم بخاطر دوست نداشتنِ کسی که بهش محبت میکنه،میگیره خیلی آزاردهنده و مسخرس.من تا مدتها اهمیت نمیدادم و خیلی راحت به آدمایی که دوستشون داشتم مشغول بودم.اما این روزا تو ذهنم پر از تردیده.نمیدونم وظیفم در قباله کسایی که دلم نمیخوادشون و بهم محبت میکنن چیه.حتی راه همیشهام دیگه جوآب نمیده.همیشه اول خودمُ میذاشتم جای اون آدما و سعی میکردم حالشونو درک کنم و طبق اون عمل میکردم.تو این مدت هزاربار این کارُ کردم،اما هر بار به این نتیجه میرسم که اگه من روزی جای اونا باشم ابداً دنبالِ اون آدم نمیرم،توی قلبم نگهش میدارم و خوشبختیُ لبخندشو آرزو میکنم.
پ.ن:منظورم فقط به دوست داشتن بین جنسهای مخالف نیست،منظورم تمام تیپهای دوست داشتنه.