!Memento mori

امروز دم صبح یه خواب عجیب دیدم. انقدر عجیب که فک کنم حالا حالاها فکرم درگیرش باشه. شاید بشه گفت ترسناک بود. عنوان پست کاملا مرتبطه.
  • نظرات
    • مسآفر
    • ۷/مهر/۱۳۹۸

    تظاهرات.

    میدونین چی خیلی احمقانه‌س؟ من اصلا این شکلی نیستم. دارم ادا در میارم.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۵/مهر/۱۳۹۸

    .Ultraviolence

    I can hear sirens, sirens
    He hit me and it felt like a kiss
    I can hear violins, violins
    💜Give me all of that Ultraviolence

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۵/مهر/۱۳۹۸

    .Peaky Fooking Blinders And Stuff

    اگه این زیبای خفته نیست پس کی زیبای خفته‌س؟*-*

    متن پست حذف شد.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱/مهر/۱۳۹۸

    روزمره.

    بعدِ چند روزی که حس میکردم تمام غصه‌ی دنیا مال منه، امروز پاشدم اتاقو نظافت کردم، دوش گرفتم، مقدار چشمگیری چرت و پرتِ قابل تناول ریختم دورم و نشستم که فصل آخر پیکی بلایندرز رو ببینم. لاکمم اینجاست. میخوام دوباره زرشکی بزنم. درباره‌ پیکی بلایندرزم نظری ندارم. منو چه به نظردادن راجع به فیلم و سینما. به قول خودِ تامی کلمه‌هایی که بخوان احساسمو بیان کنن وجود ندارن. خلاصه که اگه تا الان سریالو ندیدین و میخواین که یک در دنیا و صد در آخرت نصیبتون شه اقدام بفرمایید. شبم ک رئال با سِویا بازی داره. به‌به دیگه.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۳۱/شهریور/۱۳۹۸

    نطق‌های سرشبی.

    متن پست چیز شد.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۷/شهریور/۱۳۹۸

    عه.

    دوستان خود را در افسردگی و بیماری‌ جسمی به حال خود رها کنیم، وقتی حالشان بهتر شد شاکی شویم و آسمان و ریسمان ببافیم که تو خودت خواستی فاصله بگیری. هشتگ فرندشیپ گُـلز.

    پی‌نوشت: مگه نمیگی من خواستم؟ پس چرا نمیری پی کارت؟

    پی‌نوشت۲: شده حکایت حال اونایی که با یه فرد خاص مشکل دارن و جای عکس پروفایلشون تومار می‌نویسن. ولی خب اینجا مال منه دیگه.. فک کنم حق دارم گاهی نق بزنم.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۵/شهریور/۱۳۹۸

    نامه‌‌‌هایی برای بابالنگ دراز

    ۱۴ دسامبر
    بابا لنگ دراز عزیز

    دیشب خواب خیلی مسخره‌ای دیدم. خواب دیدم انگار وارد یک کتاب فروشی شدم. کتاب فروش کتاب تازه‌ای به نام زندگی و نامه‌های جودی ابوت برایم آورد(...) بعد همین که داشتم ورق میزدم تا د ر صفحه‌ی آخرش نوشته‌ی روی سنگ قبرم را بخوانم بیدار شدم. خیلی ناراحت شدم! تقریبا فهمیدم با کی ازدواج می‌کنم و می‌میرم. فکر نمیکنید اگر آدم واقعا بتواند داستان زندگی‌اش را بخواند خیلی جالب می‌شود؟ داستان زندگی‌ای که یک نویسنده‌ی دانای کل با صداقت و درستی تمام نوشته باشد و باز تصور کنید که به یک شرط می‌گذارند شما آن را بخوانید. به شرطی که هرگز یادتان نرود که با این که قبلا نتیجهی اعمالتان را کاملا میدانید و دقیقا می‌دانید چه ساعتی می‌میرید، باز هم مجبور باشید به زندگی عادی‌تان ادامه بدهید. به نظرتان در این صورت چند نفر از مردم جرئتش را دارند یک همچین کتابی را بخوانند؟ و چند نفر می‌توانند جلوی کنجکاوی‌شان را بگیرند؟ و آن را نخوانند؟ (حتی با این که می‌دانند اگر بخوانند مجبورند تا آخر عمر بدون امید و بدون اینکه دیگر از چیزی تعجب کنند، زندگی کنند).

    بابا لنگ دراز-جین وبستر

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۴/شهریور/۱۳۹۸

    سرما.

    هوا خیلی سرد شده. انقدری که دیشب کنار پنجره باز بود و تمام امروز بدن درد داشتم. دلم میخواد درباره‌ی موضوع مورد نظرم واضح حرف بزنم ولی حیف که امکانش نیست. چقد این آهنگ قشنگه. بازم با تشکر از دکتر.

     

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۳/شهریور/۱۳۹۸

    باغچه‌ی آفتابگردان🌻

    دلم میخواست یه باغچه داشتم تا تمامشُ آفتابگردون میکاشتم. قیافش حس زنده بودن داره.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۱/شهریور/۱۳۹۸

    نچ نچ نچ.

    جیمز (خامس) برگشت رئال. من اوایل از این که قرضی دادنش به بایرن مونیخ ناراحت بودم. ولی انتظار داشتم الان که جایگاه خودشو پیدا کرده نخواد برگرده. حیف نیست؟ الان اگه بازم نذارن بازی کنه خوبه؟ این جوونا یه کارایی میکنن آدم حیرون میمونه. نچ نچ نچ.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۲/شهریور/۱۳۹۸

    Downtown Abbey

    همین‌طوری که یه چشمم اشک بود یه چشمم خون[متیو تو سریال فُوت کرد]، تریلر "سینمایی" Downtown Abbey رو تو یوتوب دیدم. بیست روز دیگه اکران میشه. پس اشکامُ پاک کردم و مثل خودِ والاحضرت ولو شدم.

    +ولی نباید میمرد

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۸/شهریور/۱۳۹۸

    بهشت؟شاید.

    همه‌چی عوض شده. حس میکنم وسط بهشت زندگی میکنم. نه که اینجا بهشت باشه. ولی انگار برا من بهترین جاست. نتیجه [کنکور] افتضاح‌تر از چیزی بود که تصور میکردم. ولی از همون روزی که مشخص شد، حالم روز به روز بهتر شده. چمیدونم، واسه خودم "منفی در منفی میشه مثبت" تعبیرش میکنم. حالا که اتفاقی مثبت شدم نمیخوام این حالُ از دست بدم. برای بهتر شدن بیشتر تلاش میکنم.

     

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱/شهریور/۱۳۹۸

    در حال حاضر یک روز کمتر از بیست و چهار ساعت است.

    متن پست حذف شد.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۹/مرداد/۱۳۹۸

    نقطه بحرانی

    حالم خوب نیست.این دفعه واقعا میترسم.کاش میتونستم از خودم فرار کنم.یا از اینجا فرار کنم.نمیتونم توصیف کنم.نمیتونم به کسی بگم.خیلی ترسناکه.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲/تیر/۱۳۹۸

    بی قواره شدن.

    من یه شلوار کِرِم رنگ کتان پیدا کردم که فک کنم مالِ ۵ سال پیشه.من این شلوار رو به عنوان شلوار تنگ استفاده میکردم.بدون مبالغه،الان چیزی در حد راسته‌س.

    +دریغ از یه کور سوی امید.نکنه انتخاب طبیعی به این زودیا حذفم کنه؟

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۵/خرداد/۱۳۹۸

    بازم جزناله

    من اینجا بس دلم تنگ است.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۷/ارديبهشت/۱۳۹۸

    جزناله‌

    تو این مدت انقد سرد و گرم شدم که ممکنه ترک خورده باشم.کاش حداقل همبازیای بچگیم بودن که میگفتن عیب نداره عوضش بزرگ شدی.میترسم آخرش یه روز از خواب بیداربشم ببینم حتی بزرگم نشدم.

    «بس که ترک ترک شدم از پس ترک تُرک خود
     تارک این جهان شوم گریه اثر نمیکند»
  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۸/فروردين/۱۳۹۸

    چرا؟چون.

    با یکی از دوستام که از من بزرگ‌تره و قبلا موقعیتی شبیه الانِ منُ تجربه کرده صحبت میکردم.داشتم پشت سر هم غر میزدم و از اتفاقای عجیب و غریبی که تو این مدت افتاد میگفتم.چند ثانیه بعدِ نق زدانای من سکوت شد و یهو گفت: «قراره از اینم بدتر بشه.»واکنشِ منم سکوت بود و چند ثانیه بعد خندیدم.طوری که بخوآم بگم هاها متوجه شوخیت شدم.ولی گفت:«نه،جدی میگم.»

    پ.ن:هرچی تو خودم میگردم احساس نمیکنم ترسیدم.انگار دیگه حسش نیس.اگه قرار باشه بدتر بشه میشه دیگه.من چیکار میتونم بکنم؟

    پ.ن‌تر:حالا نمیشه یکم دیرتر بدتر بشه؟من [خیرسرم] الان باید بشینم سر درس و مشقم-__-

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۷/اسفند/۱۳۹۷

    تل گِرام

    از گروه‌ خانوادگی‌ای که توش حرفایی میزدن که به عنوآن یه بچه ۱۷ ساله اذیت میشدم اومدم بیرون و دختر عمم هنوز قهره.عه خب به من چه میخواستین حرفای ناراحت‌کننده نزنین.حالا به‌طرز احمقانه‌ای عذاب وجدان گرفتم.کاش پاکش نمی‌کردم.
  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۵/اسفند/۱۳۹۷

    شهریار

    شهریار یه شعر داره که واسه مامان بزرگش نوشته.از اون طرفم فهمیدم داییم چند تا ویس از مامان‌جون داره.خلاصه که نشستم اینجا گِرگِه کنم دلم وا شه یکم.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۲/اسفند/۱۳۹۷

    تولدت

    تقویمُ نگا کردم،امسال تولدم میفته تو یه روزِ نه چندان خوب.به قول دوستم نمیشه امسال به دنیا نیام؟

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۹/اسفند/۱۳۹۷

    .How About

    چطوره که همین الان بیخیال همه‌چی بشم و سعی کنم انقد بخوآبم تا بمیرم؟

    شاید امروز،روزِ عقب نشینی‌ــه.
  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۷/شهریور/۱۳۹۷

    !Dear insecurity

     

     
    Dear insecurity
    ?​When you gonna take your hands off me
    ​When you ever gonna let me be
    ?​Proud of who I am
    ​Oh insecurity
    ?​When you gonna take your hands off me
    ​When you ever gonna let me be
    ?​Just the way I am
    [More]
     
    پ.ن:با تچکر از دکتر:*
  • نظرات
    • مسآفر
    • ۳/شهریور/۱۳۹۷

    .Willpower

    از وقتی تصمیم گرفتم وزنمُ دوکیلو ببرم بالا یه کیلو اومده پایین.

    +تاداااااا

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲/شهریور/۱۳۹۷

    فدای مظلومیتت سید..

    انریکه:))))) تو:))))) لبنان:))))) کنسرت:))))) داره:)))))

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۷/مرداد/۱۳۹۷

    میهمان داریم.

    ما اینجا ۴ تا بچهٔ فامیل داریم که دلم میخواد جدا جدا ببرم یه گوشه تا میخورن بزنمشون.شایدم پنج تا.یا شاید نُه نفر میهمان بالغ.

    تو تستــآی مکرری که دادم درصد سادیسمم هیچوقت بیش‌تر از صفر نبوده،ولی الان دلم میخوآد یه شوکرِ صورتیِ براق میداشتم.جالبه که صورتی‌‌ به هیچ وجه رنگ مورد علاقم نیست.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۳/مرداد/۱۳۹۷

    استیصال،لَست آپدیت

    داشتم فک میکردم اگه الان پاشم برم بیرون یه چیز‌برگر بخورم با سون آپ،میتونم برگردم به اون چیزی که بودم؟

    +هنوز کاملا نااُمید نشدم ولی بنظرم هر لحظه داره بدتر میشه.

    +عکس مالِ دو شب قبل از اسباب کشی ـه.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۳/مرداد/۱۳۹۷

    😕Ew guys

    شخصا طرفدآر رابطه گوگولی مگولی زوجین تازه مزدوج شده با همدیگه،و بالاخاص با فرزند جاست مِیْدِ‌شونم ولی باید قبول کنیم بعضی رفتارا تو جمع یکم چیزه😕
    +مردِ ۳۶ ساله‌ای ر‌ در نظر بگیرید که از سکوت جمع برای درآوُردنه صدای بوسه و "هولولولولوووو" و گفتنه چیزی مثل "گیگیلیه بابا" استفاده میکنه😕
    +خانومِ ۳۰ ساله‌ای ر‌ در نظر بگیرید که در طول مهمونی در حال قربون صدقه رفتن با صدای بلند و متمایل کردن بحث جمع به سمت نوعِ غذای بچه،تعداد آب خوردنش در طول روز و تعداد پی‌پی‌هاش پِر ویک هست و جوری رفتار میکنه که من شخصا فکر می‌کنم ایشون فقط مامانه😕
    +محبت خیلی خوبه،یکی از آرزوهای خود من اینه که مآدر بشم،ولی به نظرم هرچیزی که از حد بگذره جذابیتشو از دست میده.
  • نظرات
    • مسآفر
    • ۹/مرداد/۱۳۹۷

    شب‌خیزدآری..

    وقتی این موقع شب (یا حتی صبح) میرم تو آشپزخونه غیر از سوپ و یه بسته ساقه طلایی چیزه دیگه‌ای گیرم نمیاد:/

    +معلومه که سآقه طلاییُ انتخاب میکنم.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۶/تیر/۱۳۹۷

    به همون همیشگی..

    +شما کار خودتونُ بکنید،اگه نشدم به...؟

    +به...؟

    +بگین؟

    +چرا اینجوری نگاه می‌کنین؟!جواب بدین:/

    +عه!به جهنم دیگه:/



    پ.ن:دآغان این چه وضعه بیان کردنه؟کل کلاس رفت رو هوا-__-

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۳/تیر/۱۳۹۷

    خوآب

    چرا من هرچی بیشتر میخوآبم بیشتر خوآبم میاد ولی هر چی بیشتر کمتر میخوآبم کمتر بیشتر خوآبم میآد🤔؟

    +الکی گیر دادم یا چی؟

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۶/تیر/۱۳۹۷

    !I’m just a sucker for pain

    حیفه که الان ازش حرف نزنم چون میدونم چند سال دیگه انقدر راحت نمیتونم بگم!

    بعضی موقع‌ها،همون حس‌ـآی ممنوعه‌ای ر دارم که نباید!میزنه به سرم،دقیقا میرم سراغ چیزیایی که میدونم برام ضرر داره،چه روحی چه جسمی،لذت داره ولی پشیمونیش کم نیست!

    +عکس برای جادۀ خلخال ــه.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۶/تیر/۱۳۹۷

    خوی سرکشِ در معرض سرکوب .

    قبلا درباره احوالات اولِ تابستان هر سالم نوشته بودم.راستش از همآن روز که امتحاناتم تمام شد،تصمیم گرفتم زیاد  این حالات را پر و بال ندهم تا دست‌کم خود باعث تشدیدشان نشوم.تا حدودی هم موفق بوده‌ام لکن از لحاظ جسمی،هنوز با نسخهٔ اصلی‌ام فاصله دارم.خواب‌هآی تنظیم ناشده دارم و امکان ندارد که شبها بیشتر از چهار سآعت را یکسره بخوآبم.دمای بدنم عادیست اما احساس گرمای شدید امانم نمی‌دهد.نمیدآنم برای ترنسفرم هر نوجوآن این چیزها لازم است یا چه! اما من شرایط عجیبی را تجربه میکنم.

    ناگفته نمآند که از لحآظ ذهنی در کمآل آرامش به شدت به هم ریخته‌ام! حقیقتا ده‌ها ایده برای مفیدتر کردن زیستن خود در ذهن دارم اما مهم‌ترینشآن پشت‌سر گذاشتن کنکور است.حال در زمانی که باید خود را به شدت غرق مطالعه کنم،اندیشه‌های! هیجان انگیزم برای سآختن خویش حتی برای سآعتی ذهنم را رها نمیکنند و این کارهایم را به شدت عقب می‌اندازد!

    +در کنار تمام اینها،خوی سرکشم هنوز هم بیدار است و فکرهای عجیب و غریب را روآنهٔ ذهن پنجشنبه بازارم! میکند.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۶/تیر/۱۳۹۷

    میفرماد:مرا بخوآن به کاکتوس ماندن..

    این عکسه رو هدرُ دوسال و نیم پیش گرفتم.اون موقع حتی موضع عکس گرفتنم نداشتم.عکس از پشتِ شیشهٔ ماشینه.اون چرخُ فلک مالِ یه پارکِ متروکه بود.فک کنم یه بار از کنارش رد شدم.وقتی حوصلم سر میره این عکسه‌رو نگاه میکنم.همهٔ حسایی که میخوآم توش هست.

    +من یا مشکلاتمُ حل می‌کنم یا باهاشون کنار میام.اگه هیچ‌کدوم از دستم برنیاد حواسمو پرت میکنم.خیلیم حرفه‌ای اینکارو میکنم.بدون درد بدون خونریزی.خودمم نمی‌فهمم چجوری میگذرونم .خیــــلی کار احمقانه‌ایه،ولی حداقل درد نداره.

    +نمی‌دونم چرا دارم اینا رو اینجا مینویسم.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۷/تیر/۱۳۹۷

    جهان در جدال و حال من و...

    یک سالُ نیم یا بیشتر بود که شاهین نجفی گوش نمیکردم.فک کنم کارِ بدی کردم که دوباره شروع کردم ولی مثل یه هوسِ شدیده که باید برطرف بشه.

    احتمالن اسباب کشی میوفته یکشنبه.با دوستام خداحافظی کردم و برا شهریور سال دیگه قرار گذاشتم.دوستای خوبین.از خودم میترسم که تو این یکسال بیشتر عقب بکشم.راستش با تمام فراز و نشیب این چند سال بالاخره تصمیم گرفتم که خودمُ قبول کنم.حداقل واسه یه مدت.رآکد بودن چیز خوبی نیست،ولی تغییراتِ مداوم آدمُ خسته میکنه.

    +مینویسم که بعداً یادم بیاد:صاد و نون دوستایِ خیلی خوبین.

    +کاش سالِ خوبی باشه،برا هممون.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۶/تیر/۱۳۹۷

    طلا مالِ ایران بود،تو مشتش بود،عه!

    رونالدو اسطورس،به شدت قوی و تحسین برانگیزه،من همیشه طرفدارش بودم ولی امشب از این که نتونست گل بزنه خیلی خوشحال شدم!
    +موقعی که بیرانوند پنالتی رو گرفت بنظرم جذاب‌ترین قسمت بازی بود.
    +دربارهٔ چیزی که داور زده بود میشه گفت از کمیاب‌ترین جنساس و دمِ ساقی‌ش گرم؛طرف ۹۷ دیقه تو فضا بود!
  • نظرات
    • مسآفر
    • ۵/تیر/۱۳۹۷

    وقتی مسآفر بلند حرف می‌زند.

    باورم نمیشه که امشبُ بیدار موندم.با مسئله "به همه چیز فکر کردن" کنار اومدم.میدونم که قرار هر روز،هر ساعت، هر لحظه تغییر کنم،اما دیگه ‌نمی‌ترسم.از این به بعد سعی نمیکنم خودم باشم.از این به بعد خودمم.
    پ.ن:به وقت خداحافظی با آخرین بهآر
  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۹/خرداد/۱۳۹۷

    😍Viva españa

    پیکه و رآموس کنار هم سی درصد علاقه من به فوتبالُ تشکیل میدن:))
    +ناچو خوبه ولی من هنوز برا کآسیاس غصه میخورم:(

    پ.ن:کاسیاس چه ربطی به ناچو داشت؟منظورم دخیا بود😐
  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۵/خرداد/۱۳۹۷

    /:Katalavaino

    امروز صبح از وقتی چشمامُ باز کردم این آهنگه تو مغزم پخش شده.آخرین باری که شنیدمش نزدیک دو سال پیش بود.اصن نمی‌فهمم چی میگه،یادمه اون موقع‌ هم از ریتمش خوشم اومده بود.از صبح دارم یه سری اصواتِ نامفهوم از خودم در میارم:|

    +یونانیه.
  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۵/خرداد/۱۳۹۷

    /:IDGAF

    متن پست حذف شد.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۳/خرداد/۱۳۹۷

    به قول وی ز.ز

    زیدآن شوخیش گرفته یا چی؟:)

    +درسته اون تیم ملیشه،ولی آخه اینم رئاله:(

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۱/خرداد/۱۳۹۷

    خوارِ گوگول آبادی! هستم.

    موقعیت۱

    -الو؟

    +سلام

    -سلام

    +خوآب بودی؟

    -بله!؟

    +خواب بودی؟

    -شما؟

    +جُدا!

    -[هنگ کردن،پردازش،خنده]من خوآهرشم،الان میگم خودش بیاد.

    موقعیت۲

    فامیلیِ مسآفر را "گوگول آبادی" در نظر بگیرید:دی

    -الو؟

    +سلام،شما خوآهرِ گوگول آبادی هستی؟

    -[وقتی من خودِ گوگول آبادیَم،چطور میتونم خوآهرشم باشم؟!اوه،،شاید منظورش اخویه..]بفرمایید؟

    +بْلا بْلا بْلا...

    ...

    پ.ن:اخوی توی خآنه مدام از "جُدا" حرف میزند.فامیلیِ جُدا،جداخانی است.جداخانی دوست اخوی است.

    پ.ن۲:من فکر میکردم ما آخرین نسلِ "با فامیلی صدا زدن" بودیم!

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۰/خرداد/۱۳۹۷

    الا ای صَداهای تویِ سرم +اخوی

    دیدم ذهنم جمع نمیشه،پآشدم اتاقُ جمع کردم.به شدت خواستار جدا شدن اتاقم از اخوی هستم.اخوی داشتن چیزِ عجیبی‌ـه.دوسش دارم،اما نمی‌تونم ۴۵ دیقه مداوم تحملش کنم!خدا به من صبر بده،به اونم نمی‌دونم چی بده،ولی آخر عاقبتمونُ بخیر کنه.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۰/خرداد/۱۳۹۷

    بهار،دختری که همواره در روزِ اول دورهٔ ماهانه‌اش به سر می‌برد.

    داشتم به این فکر میکردم که وضعیت من تو روزِ اولـ[م] بدتره یا‌ وضعیت الانِ بهآر:))

    صبح انقدر گرم بود که از سرِ کلافگی رفتم زیرِ دوش،الان رعدُ برق میزنه،بارون میباره،با چه وضعی!تازه این بارونم حداکثر تا یه ربع دیگه قطع میشه-__-
    پ.ن:بهار دم‌دمیه،مثله بهار نباشیم.
  • نظرات
    • مسآفر
    • ۸/خرداد/۱۳۹۷

    عاخه چرا؟:)

    آیا عادلانس که من آدرسِ وبلاگِ [سه‌ تا] قبلیمُ یادم نمیاد؟

    هرچی تو آرشیو میگردم میگه همچین آدرسی اصن وجود نداره.آخه آدرس دیگه یادم نمیاد من:|

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۷/خرداد/۱۳۹۷

    یک نفر،همین حوالی

    چند وقت پیش یه نفر میگفت «ما مسئول دوست داشتن‌ـای دیگران نیستیم.»

    اول این که این‌کار میتونه چند تا دلیل داشته باشه؛اول اینکه شاید خودمون یکی دیگه رو دوست داشته باشیم؛ینی این حسی که یه نفر از طرف ما میخواد رو به کسه دیگه‌ای داشته بآشیم و بخوایم که این حسو از کسه دیگه‌ای بگیریم.

    دوم اینکه طوری که حتی خودمون نتونیم بیانش کنیم با فرد مورد نظر جور نباشیم و حتی گاهی بین خودمون و او انقدر فاصله - یا به بیان بهتر تفاوت - ببینیم که حتی نخوایم به دوست داشتنش و دوست داشته شدن از طرفش فکر کنیم.

    سوم اینکه بدون دلیل نخوایمش! ساعتها فکر کنیم،تمام زوایای شخصیتشو پیش خودمون بالا و پایین کنیم،متوجه خوبیاش باشیم اما بازم دلمون نخواد که نخواد.

    نه اینکه دوست داشتن و نرسیدن سخت نباشه‌ها،سخته،احتمالا خیلیم سخته.اما به نظرم عذاب وجدانی که آدم بخاطر دوست نداشتنِ کسی که بهش محبت میکنه،میگیره خیلی آزاردهنده و مسخرس.من تا مدتها اهمیت نمیدادم و خیلی راحت به آدمایی که دوستشون داشتم مشغول بودم.اما این روزا تو ذهنم پر از تردیده.نمی‌دونم وظیفم در قباله کسایی که دلم نمیخوادشون و بهم محبت میکنن چیه.حتی راه همیشه‌‌ام دیگه جوآب نمیده.همیشه اول خودمُ میذاشتم جای اون آدما و سعی میکردم حالشونو درک کنم و طبق اون عمل میکردم.تو این مدت هزاربار این کار‌ُ کردم،اما هر بار به این نتیجه میرسم که اگه من روزی جای اونا باشم ابداً دنبالِ اون آدم نمیرم،توی قلبم نگهش میدارم و خوشبختیُ لبخندشو آرزو میکنم.

    پ.ن:منظورم فقط به دوست داشتن بین جنسهای مخالف نیست،منظورم تمام تیپ‌های دوست داشتنه.

     

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲/خرداد/۱۳۹۷

    وضعیت بنفش

    مامان بعدِ پنج روز برگشت خونه.

    اداره کردن خونه خیلی سخت نیس،اما وقت‌گیره.در ضمن پر واضحه که من غیر خودم حوصله هیچ‌کسُ ندارم و مسلما مثل مامان ناز کسی رو برای غذا خوردن نمیکشم.حالا که مامان برگشته،من،طبق معمول حوصلهٔ جو صمیمی خانواده رو ندارم و اومدم تو اتاق که بخوآبم.ملافه رو تا گردنم بالا کشیدم،جواب دایرکت رفیقمو دادم و به سقف خیره شدم تا خوآبم ببره.

    پ.ن:همسایهٔ دیوار به دیوار-ساختمان بقلی- تولد گرفتن.

    پ.ن۲:تو حیاطن و من،از پنجره اتاقم صدای موزیک رِ واضح و رسا دارم.

    پ.ن۳:با ملافه‌ای که تا روی گردنم کشیدم با"هماهنگـ"ـه سامی بیگی و "دلکم دلبرکم" در حال اشک ریختنم.

    پ.ن۳:برا اون یکی دوستم نوشتم«برای هرکسی،یه جای این دنیا [بالاخره]  گشایش هست؛همین که مطمئن باشی امروزم میگذره کافیه».

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۲۰/ارديبهشت/۱۳۹۷

    بهرام که گور میگرفتی همه عمر...!

    یکی از وبلاگای مورد علاقم کل آرشیوشُ پاک کرد..
    +لعنتی وبلاگِ تو خونهٔ امید من بود-__-
  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۰/ارديبهشت/۱۳۹۷

    خامس

    دیروز روز خوبی بود.

    ظهر سر راه رفتم یکم خرت و پرت گرفتم؛عصر سعی کردم درس بخونم و ترجیح میدم به این فک نکنم که نتیجهٔ تلاش و کوششم شد در حد یکم بیشتر از نصفه یه مبحث-.-

    شب ساعت ۱۱ تلوزیونُ روشن کردم،خیلی‌وقت بود یه بازیو کامل ندیده بودم😭♥️یادم میاد که قبلن تو وبلاگام یکی دو بار دربارهٔ اینکه دلم میخواد هرچه زودتر یه رئال-بایرن ببینم،پست گذاشته بودم ولی اون موقع قبل قرضی بازی کردن جیمز واسه بایرن بود.دیشبم احساس میکردم دارم بازی دو سر برد نگا میکنم:دی

    پ.ن:پسرم دیشب عالی بود،،هر روزدوست داشتنی‌تر میشه^__^

    پ.ن۲:جیمز اِفینگ رودریگز😌

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۶/ارديبهشت/۱۳۹۷

    چراغ نفتی

    دربارهٔ اون اسطورهٔ جلب توجه رقت انگیز باید بگم همه‌ رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی🤦🏻‍♀️.

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۴/ارديبهشت/۱۳۹۷

    ریمل اند استاف

    ریملی که ۲۴ ساعته نباشه و چهار ساعت‌ باهاش بیرون باشی،یه دلِ سیر گریه کنی و وقتی تو حموم یادت می‌اُفته که ریمل زده بودی ببینی که پخش نشده و مثل اولش مرتبه،ریمل نیست نعمت بهشتیه...

    [متن حذف شد.]

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۳۱/فروردين/۱۳۹۷

    رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن😑

    متن پست حذف شد.
  • نظرات
    • مسآفر
    • ۱۸/فروردين/۱۳۹۷

    تاریخ انزوا ۱

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • مسآفر
    • ۱۱/فروردين/۱۳۹۷

    تکرار یا تحول؟مسئله این است.

    در طول این چند سال بارها و بارها از دست از نوشتن کشیده ام و هر بار بلا استثنا با ذهنی پراکنده و مشوش به آن پناه آورده ام.تا آنجایی که من میدانم نوشتن از اعتیاد آور هاست اما به مرور زمان نیازی به افزایش دوز نداد و همان مقدار اولیه برای تسکین و تخلیه در طول عمر کفایت میکند.

    امروز که نوشتن را از سر میگیرم ذهنم به شدت نیاز به تخلیه و دسته بندی دارد.حال نامساعدی دارم که تا حدودی علت آنرا میدانم.
    در طول عمر نسبتن کوتاهم هرگز دل خوشی از تعطیلات نوروز نداشته ام. البته که برای هرگونه تعطیلی ای جان میدهم،اما نوروز همیشه برای من یادآور مسافرت های اجباری به شهرهای دوست نداشتنی و گل واژه گفتن در میان آدمهای دوست نداشتنی بوده است.هرچند این دوست نداشتنی بودن هم ساخته و پرداختۀ ذهن من در موقعیت های نامناسب بوده و شهرها هرگز نمیتوانند دوست نداشتنی باشند.
    آرام آرام همه چیز را خواهم نوشت،اما حالا در توانم نیست که به کلی حرف زدن ادامه دهم!
     

     

  • نظرات
    • مسآفر
    • ۷/فروردين/۱۳۹۷
    من که مشغولم به کار دل
    چه تدبیری مرا
    خلق اگر با من نمیجوشد
    چه تاثیری مرا..؟

    [۷/فروردین/۱۳۹۷]
    🎭هایلایت