وقتی آدم ستاره‌ای از قلبش را از دست می‌دهد خیلی آرام‌تر می‌شود. آرام شدن نه به معنای آرامش. به معنی دست کشیدن. تامل کردن. تاملی که برای مدتی طولانی با آدم بماند. ساعت‌هایی که با خودش فکر کند ستاره‌ام برای چه خاموش شد؟ دست کوتاهِ من بود یا [به قول آنها] دستِ بلند سرنوشت؟ حالا بدون ستاره چگونه باید گذراند؟ آیا ستاره‌ام اصلا ستاره بود؟ یا قلبم درخششی از دوردست دریافت کرده و تصور می‌کرد مانند بقیه درخشش‌ها، به خاطر یک ستاره است؟ به نظر می‌آید اصل ماجرا همین باشد. یک دوراهی چالش برانگیز. وقتی پرتویی به قلب آدم می‌رسد می‌بایست برایش یک ستاره‌ی شماتیک روشن کرد؟ و تا روزی که خاموش شود به خاطرش شاد بود؟ یا اصلا به ستاره‌ها فکر نکرد؟ تا زمانی که پرتو نزدیک شود و با دست‌های خودش ستاره‌اش را روشن کند؟

 

     می‌گفت آرام شدن نه به معنای آرامش، اما مگر آرامش می‌تواند غیر از آرام شدن باشد؟ یک احساس امنیت. ذهنی که تنش نداشته باشد. قلبی که آرام و منظم بزند. ستاره‌ای خاموش شده و تامل در من نزدیک به وقوع است. تاملی که آرامش - با تعریفی که من دارم - و آرامش - با تعریفی که او داشت - را با خود همراه کرده‌ است.