تازه فهمیدم که وقتی میام اینجا فقط از فیلما میگم. انگار که برنامه‌ی دیگه‌ای تو زندگیم نداشته باشم. نچ نچ نچ. La Casa De Papel رو دیدم. پشیمونم چون باعث شد سلیقم تو فیلم دیدن دویست پله بهتر بشه و آب دوغ خیاری دیدن، برام سخت‌تر بشه. یادم نمیاد آخرین باری که فیلم دیدم و تا این حد مجذوب شدم کی بود. شاید از Call Me By Your Name هم خیلی لذت بردم ولی این سریال توصیف ناپذیره. نمیدونم تو اسپانیا چیکار میکنن ولی میدونم که با دانش قبلیم درباره این کشور اصلا انتظار چنین چیزی رو نداشتم. البته با دانش قبلیمم عاشق زبان و فرهنگشون و البته رقصشون و همچنین... بودم. ولی خب الان بیشتر شوکه‌ام. بیشتر نمی‌تونم توضیح بدم. درکل بهترین سریال جدی‌ای بود که تو زندگیم دیدم. 

اگه بخوام یه یادداشت از این روزا برای آیندم بذارم، وضعیتم مثل آرامشای قبل طوفان تو سریاله. تنها کاری که باید بکنم اینه که مثل پروفسور شونصد و شصت و شیش تا نقشه‌ی بک آپ داشته باشم. موقع شکست ناامید بشم ولی اشکامو پاک کنم و طرح پلن جدیدو بریزم. مطمئنم زندگیم نمیتونه سخت‌تر از سرقت بانک مرکزی اسپانیا باشه. ینی امیدوارم که نباشه. معلومه که نمیشه.

 

پ.ن: یه عکس از پدرو آلونسو سیو کرده بودم تا اینجا از وجناتش بگم ولی الان دیگه سرم درد میکنه. خدافظ.